غربت ائمه بقیع علیهم السلام و مصائب آن
بـاران غـم مـیبـارد از چـشـم تـر من خون میچکد از چشمههای کوثر من هـر شـب سـر سـجـاده “آه” آشـنـایــی رد میشود از کـوچههای حـنجـر من بوی بقیع و بوی خاک و بوی غـربت پـیـچـیـده بـیـن بـرگهـای دفـتــر مـن از غـربـت آئـیـنـههــا آتــش گــرفــتـم حتی نمـانـده چـیزی از خاکـسـتـر من ای کاش زائر، نه، کبوتر بودم امروز تا لااقـل یک سـایــبان میشد، پـر من حتی مـجـال گـریـۀ کـوتـاه هـم نیـست از بس نگـهـبان ریخته دور و بـر من هُـل داد پـیـش چـشـمهـایـم مــادرم را آوار شـد انـگــار دنــیـا بـر ســر مـن یک لحظه داغ کوچه را احساس کردم روی زمـیـن افـتـاد وقـتـی مــادر مـن |